درختی سبز را ببرید مردی


برو بگذشت ناگه اهل دردی

چنین گفت او که این شاخ برومند


که ببریدند ازو این لحظه پیوند

ازان ترست و تازه بر سر راه


که این دم زین بریدن نیست آگاه

هنوزش نیست آگاهی ز آزار


شود یک هفتهٔ دیگر خبردار

ز حال خود خبر نه این زمانت


ولی چون بر لب آید مرغ جانت

بدام از دانه بینی مرغ جان را


که این دانه دهد مرغی چنان را

چو آدم مرغ جان را داد دانه


بیفتاد از بهشت جاودانه

ولی آدم اگر گندم نخوردی


همی مردم بجز مردم نخوردی

ز تو گر مرغ و حیوان می گریزند


چو زیشان می خوری زان می گریزند